بسم الله الرحمن الرحيم
داستان کوتاه
" کالاي ايراني "
براي ماهها هر دوازده روز، از قنات آب زلال به پايشان رسانده بود . بيلِ همداني اش را با شاخه ي درخت بيدِ دست نشان خودش دسته کرده بود و پاي شان را پابيل . خوش بخت بود که امسال سرماي بهاري نزده شان و مي تواند هلوهاي هر کدام يک پياله را به بازار برساند. صبحِ سحر اهل و عيال را جمع کرد و دويست سيصد کيلو – آنقدر که پيکان وانت " ايران خودرو" اش ببرد- چيدند و راهي بازار شد. بازارِ تره بار بايد آفتاب نزده برسي و گرنه نمي خرند و او که آفتاب نزده رسيد هم نخريدند. يکي که سويچ Kia اش را دور انگشتانش مي چرخاند گفت خيلي رسيده. يکي که Peugeot دويست و شش اش را تازه پارک کرده بود گفت خوب نرسيده. يکي که به Mazda3 اش تکيه داده بود گفت کيلويي دويست تومن پياده کن. يکي که به شاگردش اشاره مي کرد دسته چک اش را از داخل CHANGAN اش بياورد گفت چک ميدم کيلويي سيصد. زني هم سرش را از داخل JAC اش درآورد و گفت براي مهماني شب اش پنج کيلو دست چين مي خواهد! باخودش گفت مي برم توي خيابانها مي گردانم و مي فروشم. چلاق که نيستم. رفت داخل شهر و آزاد شهر را که بهتر بلد بود و پولدار مي شناخت انتخاب کرد. سر ميلاني پيچيد و در سايه اي ايستاد و هلوي يکي يک پياله اش را فرياد کرد. مردم يکي يکي رسيدند و جنس را شناختند و از رنگ و بو به مزه شان پي بردند. سرش شلوغ شد بطوري که به درايت خودش آفرين گفت. مثل برق چند جعبه کيلويي 2500 تومان فروخت و حجم پول ها کم کم به جيبش فشار مي آورد. مي خواست دوباره به درايت خودش آفرين بگويد که يکي گفت آقا جمع کن! آقايون! خانم ها! متفرق شين! سرش را که بلند کرد فردي کت cK بر تن را همراه پليس ديد. توي دلش خالي شد. توضيح دادند که فروش دوره گردي ميوه ممنوع است و ميوه فروش هاي حاشيه خيابان که فلانها تومان ماليات مي دهند شکايت کرده اند و شکايت شان مثل برق به بازداشت او منتهي شده است. همراه پليسي که با گوشي Samsung اش بازي مي کرد نشست پشت فرمان و رفت به سمتي خارج شهر که بعدا فهميد پارکينگ است و ماشينش توقيف شده ولي هلوهايش را مي تواند با خودش ببرد البته بعد از صورت جلسه. عجز و التماس هايش شب را فايده نبخشيد و فردا صبح با دادن پول پارکينگ از جريمه و دادگاه ش گذشت کردند. با خودش گفت هلوهايم را هنوز دارم. مي برم بيرون شهر حاشيه ي جاده مي فروشم. همين کار را کرد. خروجي بهشت رضا را انتخاب کرد که مردم رقيق القلب شده هلويي به بدن بزنند و ويتامين هاي خارج شده با اشک را جايگزين کنند. اينجا هم هجوم خريداراني که اصل بودن جنس خوش بو و رنگش را تشخيص مي دادند اورا به ياد تجربه ي ديشب اش انداخت و دلهره به جانش افتاد. سرش را که بلند کرد بععله ماشين آژيرزن اداره راه را ديد که مستقيم به سمتش مي آيد. هنوز دست و پايش را جمع نکرده بود که مأموران اداره راه با تابلوهاي ايستي که Made in Chaina يش مشخص تر از Stop اش بود، توجيه اش کردند که حريم جاده محل فروش ميوه نيست و باعث ناامني عبور و مرور مي شود. با خودش گفت من که از رو نمي روم. مي برم خواجه مراد اصلا. امروز جمعه ست مردم براي گردش که مي آيند هلويي هم مي خرند. ابتداي خواجه مراد که تجمع گردشگرانِ نشسته در سايه هاي درختانِ نه چندان انبوه بيشتر بود درب قسمت بار ماشينش را باز کردو شروع به فروختن کرد. اينجا از هجوم مردم براي خريد ترسي در دلش نيفتاد چرا که نه ميان شهر بود و نه حاشيه ي جاده . اما اشتباه کرده بود و بايد ترس در دلش مي افتاد! چون فردي با لباس فرم انتظامات که بيسيم Motorolla اش را دائم جلوي دهانش مي گرفت و چيزهايي مي گفت به او نزديک شد. بدون اينکه چيزي بگويد با اشاره ي همان motorolla اش به او فهماند که جمع کند و از اينجا برود. انگار از تکرار اين کار خسته بود. سوارِ ماشينش شد. به سمت روستا حرکت کرد. خورشيد زردِ خسته ي عصرگاهي درست وسط پيشاني اش شليک مي کرد. راديو را که روشن کرد و تبليغ LG و Samdung و huawei تمام شد گوينده گفت: سال حمايت از کالاي ايراني را گرامي مي داريم!
درباره این سایت