جلوه



بسم الله الرحمن الرحيم


 


هنوز به غدير خم نرسيده ايم!



کاروان مان دارد مي رود و مي رود بي آنکه به غدير خم برسدو به رسول الله!


حضرت رسول هنوز بر غدير منتظر ماست که جاماندگان برسند


نرسيده ايم که نرسيده ايم!


نسل نسل مرده ايم و نرسيده ايم


منبري از جهاز شتران آماده


دست علي زمان در دست رسول الله آماده


منتظر اعلام ظهور


و کاروان ما هنوز در راهي که به غدير ظهور نمي رسد


خدايا!


يعني ما هم مي ميريم و نمي رسيم؟


بسم الله الرحمن الرحيم


 


دجال آمده است؟!!!


 


يادم هست سالها پيش کتاب روزگار رهايي رو مي خوندم. درباره دجال در آخرامان نوشته بود و اينکه قبل از سفياني پيداش ميشه و اينکه مرکبي داره که از دهانش آتش بيرون مياد و از مقعدش خرما! و هيچ بني بشري در زمين يافت نميشه مگر اينکه يا به هوس خرما و يا از ترس آتش مطيع و خاضع در برابر دجال نشه!!!


و کامل سليمان نويسنده ي لبناني کتاب روزگار رهايي از دجال يک چشم با توصيفاتي که عرض کردم تعبير به آمريکا کرده بود. مي گفت خرماي توصيف شده اقتصاده و آتش توصيف شده قدرت نظامي است. آمريکا کشورها رو با اين دو قدت به زانو درمياره.


اون سالها هنوز خيلي تحريم اقتصادي به دهن آمريکايي ها مزه نکرده بود اما امروز که فرت و فرت اين کشور و اون کشور و اين فرد و اون شخصيت رو تحريم  ميکنن و يا شاخ و شونه ي نظامي مي کشن، قياس و تعبير کامل سليمان بيشتر منطقي به نظر مياد.


بسم الله الرحمن الرحيم


داستان کوتاه


" کالاي ايراني "


براي ماهها هر دوازده روز، از قنات آب زلال به پايشان رسانده بود . بيلِ همداني اش را با شاخه ي درخت بيدِ دست نشان خودش دسته کرده بود و پاي شان را پابيل . خوش بخت بود که امسال سرماي بهاري نزده شان و مي تواند هلوهاي هر کدام يک پياله را به بازار برساند. صبحِ سحر اهل و عيال را جمع کرد و دويست سيصد کيلو – آنقدر که پيکان وانت " ايران خودرو" اش ببرد- چيدند و راهي بازار شد. بازارِ تره بار بايد آفتاب نزده برسي و گرنه نمي خرند و او که آفتاب نزده رسيد هم نخريدند. يکي که سويچ Kia اش را دور انگشتانش مي چرخاند گفت خيلي رسيده. يکي که Peugeot دويست و شش اش را تازه پارک کرده بود گفت خوب نرسيده. يکي که به Mazda3 اش تکيه داده بود گفت کيلويي دويست تومن پياده کن. يکي که به شاگردش اشاره مي کرد دسته چک اش را از داخل CHANGAN اش بياورد گفت چک ميدم کيلويي سيصد. زني هم سرش را از داخل JAC اش درآورد و گفت براي مهماني شب اش پنج کيلو دست چين مي خواهد! باخودش گفت مي برم توي خيابانها مي گردانم و مي فروشم. چلاق که نيستم. رفت داخل شهر و آزاد شهر را که بهتر بلد بود و پولدار مي شناخت انتخاب کرد. سر ميلاني پيچيد و در سايه اي ايستاد و هلوي يکي يک پياله اش را فرياد کرد. مردم يکي يکي رسيدند و جنس را شناختند و از رنگ و بو به مزه شان پي بردند. سرش شلوغ شد بطوري که به درايت خودش آفرين گفت. مثل برق چند جعبه کيلويي 2500 تومان فروخت و حجم پول ها کم کم به جيبش فشار مي آورد. مي خواست دوباره به درايت خودش آفرين بگويد که يکي گفت آقا جمع کن! آقايون! خانم ها! متفرق شين! سرش را که بلند کرد فردي کت cK بر تن را همراه پليس ديد. توي دلش خالي شد. توضيح دادند که فروش دوره گردي ميوه ممنوع است و ميوه فروش هاي حاشيه خيابان که فلانها تومان ماليات مي دهند شکايت کرده اند و شکايت شان مثل برق به بازداشت او منتهي شده است. همراه پليسي که با گوشي Samsung اش بازي مي کرد نشست پشت فرمان و رفت به سمتي خارج شهر که بعدا فهميد پارکينگ است و ماشينش توقيف شده ولي هلوهايش را مي تواند با خودش ببرد البته بعد از صورت جلسه. عجز و التماس هايش شب را فايده نبخشيد و فردا صبح با دادن پول پارکينگ از جريمه و دادگاه ش گذشت کردند. با خودش گفت هلوهايم را هنوز دارم. مي برم بيرون شهر حاشيه ي جاده مي فروشم. همين کار را کرد. خروجي بهشت رضا را انتخاب کرد که مردم رقيق القلب شده هلويي به بدن بزنند و ويتامين هاي خارج شده با اشک را جايگزين کنند. اينجا هم هجوم خريداراني که اصل بودن جنس خوش بو و رنگش را تشخيص مي دادند اورا به ياد تجربه ي ديشب اش انداخت و دلهره به جانش افتاد. سرش را که بلند کرد بععله ماشين آژيرزن اداره راه را ديد که مستقيم به سمتش مي آيد. هنوز دست و پايش را جمع نکرده بود که مأموران اداره راه با تابلوهاي ايستي که Made in Chaina يش مشخص تر از Stop اش بود، توجيه اش کردند که حريم جاده محل فروش ميوه نيست و باعث ناامني عبور و مرور مي شود. با خودش گفت من که از رو نمي روم. مي برم خواجه مراد اصلا. امروز جمعه ست مردم براي گردش که مي آيند هلويي هم مي خرند. ابتداي خواجه مراد که تجمع گردشگرانِ نشسته در سايه هاي درختانِ نه چندان انبوه بيشتر بود درب قسمت بار ماشينش را باز کردو شروع به فروختن کرد. اينجا از هجوم مردم براي خريد ترسي در دلش نيفتاد چرا که نه ميان شهر بود و نه حاشيه ي جاده . اما اشتباه کرده بود و بايد ترس در دلش مي افتاد! چون فردي با لباس فرم انتظامات که بيسيم Motorolla اش را دائم جلوي دهانش مي گرفت و چيزهايي مي گفت به او نزديک شد. بدون اينکه چيزي بگويد با اشاره ي همان motorolla اش به او فهماند که جمع کند و از اينجا برود. انگار از تکرار اين کار خسته بود. سوارِ ماشينش شد. به سمت روستا حرکت کرد. خورشيد زردِ خسته ي عصرگاهي درست وسط پيشاني اش شليک مي کرد. راديو را که روشن کرد و تبليغ LG و Samdung و huawei تمام شد گوينده گفت: سال حمايت از کالاي ايراني را گرامي مي داريم!


 


بسم الله الرحمن الرحيم



صحبت از خاک روضه است.  


پدر خاک را که مي بردند، چادرِ مادر خاکي شد، صورتش نيلي.


پدر خاکش گفتند: که پدر شيعه بود تا ابد: شيعه همان خاک است. شيعه گلويش پر از روضه است: روضه ي پدر، روضه ي مادر، روضه ي برادر، روضه ي خواهر، روضه ي دست و قبضه ي شمشير، روضه ي صورت و سيلي، روضه ي در و آتش.


شيعه گلويش پر از روضه است و چشمش پر از اشک و دستش و سرش فداي مادر و پدر و عمه و عمو.


داعش باشد، وهابي باشد، صهيونيست باشد يا سگهاي هارِ ولگرد غربي شيعه همان خاک است که سر در قدم مادر مي گذارد و پيش پاي چادرِ مادر فدا مي شود.


خاک که مي گويم روضه مي خوانم، اشک امانم نمي دهد. پدر خاک، مادر افتاده بر خاک.


 


در سفره ي ما نيزه و شمشير زياد است


يک کاسه ي آب نيست ولي تير زياد است


اي مائده ! برسفره زتو سير زياد است


 


حاجي سوي قربانگه عشاق روان بود


 


 اي کودک ششماهه بزن حلق برآن تير!


اي دست خدا مَشک رها کن پي شمشير!


اي پير بزن بوسه به پيشاني تقدير!


 


آدم ز ازل تا به ابد سينه ن بود!


 


اي اسب! نجيبي کن و آهسته بزن پاي


 اي تير صبوري کن و بگذر تو ازاينجاي


اي قصه ي پرغصه مشو واردِ« اي واي.»


 


بر رويِ زمين، آهِ جگرسوزِ زمان بود


 


ايراد ملائک به خداوند همين بود


از روز ازل غُصه ي همراهِ زمين بود


رفتار بني آدمِ خونريز چنين بود


 


مظلوميت خون خداوند چنان بود


 


با نام خداوند بر او تيغ کشيدند


همصحبت الله شدند جيغ کشيدند


برقول ملائک خط تصديق کشيدند


 


 آن مايه ي افساد که گفتند همان بود


 


#محمد_علي_خدادوست                                                     


چه بگويم كه بود شان تو اي زاده عشق
كه قَماط پرخونت شده سجاده عشق
علي اصغر نه علي اكبر سوم ز حسين
عشق معراج و تو كوتاه ترين جاده عشق
تا كه انگور شود مي دو سه سالي بكشد
تو به شش ماه شدي نابترين باده عشق
اين كه از دامن گهواره كشيدي دامن
گفته اي عشق حسين است ومن آماده عشق
با همان بندقَماطي كه شده حبل متين
زده اي بر من مجنون شده قلاده عشق
في السموات وفي الارض وسكان العرش
همگي كشته عشقند وتويي زاده عشق


(منتخب از مداحي لينك دوم)


مداحي حضرت علي اصغر


مداحي حضرت علي اصغر2


 


پيامك استخراجي پيشنهادي از اين شعر لطيف:


تو به شش ماه شدي نابترين باده عشق
عشق معراج وتو كوتاه ترين جاده عشق
گفته اي عشق حسين است ومن آماده عشق
همگي كشته عشقند وتويي زاده عشق


بسم الله الرحمن الرحيم


 



 


همين شهادت اين پيرمردهاي محراب از مدني،  - رحمه الله - گرفته تا اين شهيد اخير ما، همين شهادتها پيروزي را بيمه مي‌کند. همين شهادتهاست که دشمن شما را رسوا مي‌کند در دنيا، هر چند که همه دنيا با آنها موافق باشد.  خميني کبير (ره)


حاجي!


شهادتت مبارک


سردار!


سپهبد!


مجاهد!


پيرمرد!


بازشستگي سرفرازانه ات مبارک!


خوش به حال شما پيرمردهاي سپاهي که بي پاداش بازنشسته نمي شويد. سردار کاظمي، سردار همداني .


خوش به حال ما که هر چند وقت يک بار شما از عرش بانگي بر ما مي زنيد!


خوش به حال علي زمان که عمار ها دارد!


خوش به حال ايران که در آخرامان چراغ در دست دارد!


و باز هم خوش به حال شما سردار! که ماده را به شهادت ترک کردي!


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

انارستان s ThEy CaLL Me RIRA بهترین نوع کامپوزیت دندان تبلیغات اصفهان ایندکس وار schengen_visa Frank